ای دختر نازنین خون گرم


ای روی تو خوش،چو رنگ آزرم

آن دم که ز عشق می شدی مست


ای نو گل من،به خاطرت هست؟

یاد آور از آنکه روزگاری


جز عشق منت،نبود کاری

می سوختی از حسد که ماهی


برده ست مرا،به حجله گاهی

وندر ره من بگاه و بی گاه


می بود ترا،دو دیده بر راه

ای رفته مرا،چو جان در آغوش


پوشیده ز بوسه ام بناگوش

اکنون که به آرزو رسیدی


وز شاخه،گل مراد چیدی

دانی که درین لطیف بستر


بر بالش او،نهاده ای سر؟

از راستی ار نرنجی ای دوست


در دیدهٔ من،تو نیستی،اوست

جانا،چه کنم که دست تقدیر


بر پای دلم نهاده زنجیر

این دیده که غرق اشک و خون است


روشنگر آتش درون است

تنگم بکش،ای پری،در آغوش


وین چشمهٔ اشک را فرو پوش

آبی بفشان،چنانکه دانی


تا آتش من فرو نشانی

ای دختر شوخ و شنگ و رعنا


در خورد پرستشی تو اما...